آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

بابا بزرگ مهربون هم رفت...

بابابزرگ، تو حیاط خونت زیر درخت ازگیل نشسته ام و برای تو می نویسم که تو دنیا از هیچ کس توقعی نداشتی .برای تو می نویسم که برای هیچ کس مزاحمتی نداشتی.بابابزرگ می دونی چیه..دلمون برای مهربونیات برای خنده هات تنگ شده.می دونی امسال درخت ازگیل باغچه ات یک عالمه ثمر داده.انگور هم همینطور.بوی بهار نارنج و پرتقال هم ت...و حیاط خونت پیچیده....ولی نمی دونم چرا انجیر باغچه ات امسال بی ثمره.شاید می دونسته که صاحبخانه مهربون دیگه نیست که با انجیر و ازگیل از نوه ها و بچه هاش پذیرایی کنه.بابابزرگ هیچوقت قصه های دنباله دار و طولانی شبهای زمستونت از یادمون نمیره...بابابزرگ کاش کاش کاش از ما چیزی می خواستی .کاش توقعی داشتی کاش اذیت کرده بودی تا حالا اینقدر برای نبودنت در جمعمون غصه دار نبودیم.کاش یه کم نامهربون بودی.کاش اینقدر مهربون نبودی. بابا بزرگ، چقدر زیبا گوشه ی قرآن همه ی تاریخ های تولد و عروسی های بچه ها و نوه ها را یادداشت کرده بودی.و چه جمله ی زیبایی روز بیست و هفت فروردین هزار و سیصدو شصت و دو نوشته بودی:"امروز دلم گرفته بود ولی باران آمد و دلمان را لطیف کرد".بابا بزرگ..جمله هات را یکی یکی خوندم و با خیلی هاشون اشک ریختم.بابابزرگ اگر چه که دیگه در میان ما نیستی ولی قصه هات،خنده هات ,چیستانها و ضرب المثلهات و از همه مهمتر خنده های از ته دلت به یادمون می مونه و هیچوقت فراموشت نمی کنیم.خیلی خیلی دوستت دارم.دوستت دارم چون با همه ی جمعیتی که امروز برات گریه می کردند مهربون بودی.چون آزارت به مورچه هم نرسیده بود.بابابزرگ تو هیچی از خدا نمی خواستی جز اینکه هیچوقت تنها نباشی.تو تنهایی را دوست نداشتی .کاش می تونستیم تنهایی های بابا بزرگ ها را پر کنیم که افسوس نتونستیم.بابابزرگ همیشه به خاطر کوچکترین محبتی بیشترین تشکر را می کردی.کاش اینقدر کم توقع نبودی..کاش اینقدر مهربون نبودی....بابابزرگ روحت شاد .....دلم خیلی گرفته
نظرات 3 + ارسال نظر
رعنا.شبنم.مارال یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:44

ناهید جان مدتی ازت بی خبریم و دلتنگت هستیم...تو را خدا مثل همیشه بخند قربونت بریم ما...می بوسیمیت از راه دور

عرفان شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:06

اگر چه که فکر کنم دیر رسیدم.چون که تاریخ اینگونه نشان می دهد.ولی تسلیت می گویم و امیدوارم هرگز اینگونه نباشید.نوشته بسیار زیبای شما ،من را یاد پدربزرگ خودم انداخت.

ساناز شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:39

دلم خیلی گرفته عزیزم.کاش می توانستم بیام پیشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد