آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

می خواستیم دنیا رو عوض کنیم

یادته می خواستیم دنیا رو عوض کنیم.سالی که می خواستیم دیپلم بگیریم  من همیشه می گفتم هرگز برای ادامه تحصیل ایران نمی مونم و حالا حالاها ازدواج نمی کنم.ولی تو گفتی که برای همیشه ایران می مونی و خیلی زود ازدواج می کنی .ولی سرنوشت اینگار جور دیگه رقم زده شد.من خیلی سریع ازدواج کردم و با همه ی تلاشم نتونستم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برم و یه بار هم که رفتم بعد از یک سال برگشتم. و تو 8 سال بعد ازدواج کردی و برای همیشه از ایران رفتی...عجیبه مگه نه؟

یادته به جای درس اعلامیه دستی می نوشتیم و پخش می کردیم "جنگ تا کی"!!؟ "لطفا به فکر نوجوانان این سرزمین باشید". و و و .......

و مامان و باباها چقدر ذوق می کردند که ما دو نفر سخت در حال درس خوندن هستیم !!!!آخه همیشه کتابهای درسی جلومان باز بود. قرار بود من پزشک بشم و تو پرستار...یادش بخیر حتی قرار و گذاشتیم که تو یه بیمارستان مشترک کار کنیم.غافل از اینکه ما از ابتدا هم اشتباهی رشته تجربی را انتخاب کرده بودیم ما نوجوانانی بودیم که مثل همه نوجوانان هم سن و سالمون که  فکر مد و خوشگذرونی بودند ،نبودیم ...به جاش به فکر مسائل و مشکلات مردم سرزمینمان بودیم...چه مردمی!!به جای فکر آینده خودمان به فکر آینده کودکان و نوجوانان سرزمینمون بودیم...دوران نوجوانانی بقیه به بازی و تفریح می گذشت و دوران نوجوانی ما به دنبال کردن مسائل سیاسی و اجتماعی و حل مسائل  و مشکلات مملکت!!

کارهایی که ما می کردیم شاید هیچ حزبی و سازمانی عرضه ی انجام دادنش و نداشت ...حالا بعد از سالها ..................

یادته روزایی که تو به شک و تردید می افتادی که اصلا چرا ما نباید خوشی کنیم،من خیلی راحت تو را قانع می کردم که ما از اونا بهتر می فهمیم...

درست بود ما زیادی می فهمیدیم و این را هیچ کسی دوست نداشت اونا ما را دوست نداشتند اونا می خواستند ما فقط چشم و گوش بسته هر چی رو که دیکته می کردند رو بپذیریم و با نداشته هامون تفریح کنیم واصلا فکرو اندیشه رو تعطیل کنیم...درست مثل پینو کیو که اینقدر بازی کرد و اینقدر از درس خوندن و دانستن فاصله گرفت که تبدیل به یه الاغ شد..

یادته روزی که دیگه با هم قید پزشکی و پرستاری رو زدیم من گفتم که یه روزنامه تاسیس می کنیم...و وقتی تو جمع عده ای مرد!! در اداره فرهنگ وارشادعنوان کردیم ، چه نامردانه  تو ذوق ما زدند...چرا ...چون ما اولا از جنس زن بودیم و دوم اینکه اونا نتونستند ببینند که دو تا دانش آموز اینفدر پیش رفتند که به فکر نوشتن باشند اینم در سطح وسیع..و همون جا نطفه رو به خیال خام خودشون خفه کردند...شاید هم خیالشون زیاد هم خام نبود اونا کارشون رو خوب بلد بودند!!!!

وقتی ما این پیشنهاد را دادیم شیراز فقط یه روزنامه سیاه و سفید و بی کیفیت داشت.هنوز خیلی ها نمی دونستند دنیا دسته کیه!هنوز خاتمی نبود هنوز دوم خرداد بوجود نیومده بود......

و بعد............

 از همون روز من گفتم که می رم و تو یه دنیای آزاد آنچه را که هدف خودم می دونستم و به ادامه اش ایمان داشتم را انجام می دم....ولی مثل اینکه سرنوشت هم با من همراه نبود.....و باز حالا بعد از گذشت سالها .....................

اونا بهتر از ما مردم این سرزمین را می شناختند ،اینگار!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
محمود یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:38

چه مطلب زیبا و غم انگیزی بود .خدا از سرشون نگذره.حالا چه کار می کنید؟پزشک شدید؟

نگین یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:51

مردم ما هیچوقت لیاقت امثال تو را ندارند عزیزم.تو همین حالا هم از خیلی ها سرتری .ما خیلی چیزها از تو یاد گرفتم و به داشتن چنین دوستی افتخار می کنم.

جادوگر طلایی یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 17:00 http://thewitch150.blogfa.com/

سلام. من لینکتون کردم.

الهام دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 00:36 http://smg87.blogfa.com

تو پزشک نشدی چون قرار نبود که پزشک شی قرار بود ... بشی و همیشه تلاش کنی برای روشن کردن ذهن ها
من خیلی وقتا تو خیلی مسایل میموندم ولی می دونستم که این درموندگی همیشگی نیست و میام از تو سوال میکنم با تو مشورت می کنم
فکر نمی کنی من جای اومدم که جای اون خالی نباشه...؟ (چه از خودراضی)

آمیکا دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:13 http://amica.blogsky.com

الهام جون هیچ کس نمی تونه جای تو را بگیره...خیالت راحت عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد