آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

آبنوس

آبنوس نام درختی است که چوب آن سیاه ،سخت،سنگین و گرانبهاست

خاتمی آمد

اگر چه خاتمی را دوست دارم و از شنیدن اعلام کاندیداتوری ایشان شاد شدم.ولی چون می دانم او را طعمه فرصت طلبان قراردادند،قلبا خوشحال نیستم.. محبوبیت تنها چاره ساز نیست. خاتمی می داند که آمدنش در این شرایط بحرانی، عدم  تحقق وعده هایش را به دنبال دارد وفقط سوسوی امید ملتش را خاموش می کند.........به هر حال خاتمی آمد.

نظرات 8 + ارسال نظر
آذرخش دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 18:00

ای وای بدبخت شدیم.

فرهاد دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 18:06

خبر درسته؟یعنی از شر این احمدی نژاد راحت می شیم؟

پارسا دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 19:15 http://www.parsabahmani.blogfa.com

به امید خدا هیج گاه این اتفاق نمی افته ...
از خبرت ممنونم

انعکاس آب دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 20:13 http://www.enekaseab.blogsky.com

سلام دوست خوبم.
امیدوارم ااوضاع ردیف شه منم با خاتمیم.
به روزم با کوهنوردی که میخواست از کوه.....خودت بیا بقیشو بخون.[

الهام سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:34 http://smg87.blogfa.com

من که فکر نمی کنم با اومدن آقای خاتمی دوره ۸ ساله آقای اح/مدی ن/ژاد کات بشه کاش نمی اومد

نسرین سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 13:25

کاش نمی امد...نباید محبوبیت خودش را از بین ببره.

فرزاد سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 13:32


جایی خوندم آقای خاتمی تنها کسی است که به بعد از انتخابات بیشتر نگاه می کند تا قبل از آن
واقعیت همین است هیچکس مثل ایشان اینقدر بزرگ نیست که به عملی کردن خواست مردم و وعده ها فکر کند همه فقط پیروزی در انتخابات به هر نحو را می خواهند.
خاتمی هر تصمیمی بگیرد نباید کسی ایشان را سرزنش کند چون تصمیم ایشان مسلما شخصی و از روی خودخواهی و جناح خواهی محض نخواهد بود. پس امیدوارم جمع بندی ایشان هرچه هست خیر باشد.
یا حق

پدر خانواده چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 00:19

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد